۱۳۹۰ شهریور ۱۸, جمعه

بر این قصه شرط است گریستن

پنج شنبه، ساعت هشت شب، بلوار اشرفی اصفهانی

صندلی جلو تاکسی نشسته ام। بدون روگرداندن می توانم حدس بزنم پسر و دختر جوان روی صندلی عقب در چه حالی هستند راننده هم پسرک جوانی است که موسیقی تند ترکی گذاشته و گهگاهی زمزمه میکند। بسیار بد رانندگی می کند و هرازگاهی از طریق آینه دختر و پسر صندلی عقب را دید می زند و با خودش ور می رود। شخص دیگری سوار می شود و بعد از دویست متر گویی چیزی را فراموش کرده باشد از راننده می خواهد اورا پیاده کند। از روی بی میلی یک دوهزارتومانی از جیبش در می آورد و به گونه ای به راننده می دهد که راننده بی خیال شود و حساب نکند।از این جا به بعد نقل قول مستقیم می کنم:
مسافر: ببخشید داداش، شرمنده اصلاً یادم رفت ... معطلت کردم .... پول خرد هم که ندارم .... بفرما
راننده: نه داداشم، این حرفا چیه وظیفمونه ... [با کلی جستجو سر آخر هزار و پانصد تومان بر می گرداند و به سرعت حرکت می کند]مسافر: داداش ... هوی عمو ... عوضی ... یابو ....... [وصدایش شنیده نمی شود]
راننده: [دستش به ...]برو بابا ... مردک ... [ و آهنگ را زمزمه می کند و عقب را دید می زند و ...]
و این است وضعیت امروز اخلاق جامعه ی ما

واپسین سنگرها

ما همیشه خودمان را دست کم می گیریم اما به هنگام فقر، بیماری یا تنهایی از جاودانگی خویش آگاه می شویم باید به واپسین سنگرها رانده شویم.
یادداشت ها- آلبرکامو- خشایار دیهیمی/ جلد اول