۱۳۹۲ دی ۱۰, سه‌شنبه

"کلاغ" بهرام بیضایی قصه ی گمشدگی انسان ...

بیضایی بعد از "غریبه و مه" از فضای اسطوره ای فاصله گرفته و به لوکیشن اشنای شهر باز میگردد و این بار قصه ی مردمانی را بازگو می کند که دچار گم گشتگی شده اند.
فیلم با روایت یک آگهی کوچک در روزنامه شروع می شود که خوان گرفتن خبری از زنی گمشده است. زنی که چهره اش به نظر "حسین پرورش" نقش اول مرد فیلم اشناست و از این جا داستان این زن گمشده وارد زندگی خانوادگی او شده و همسرش "پروانه معصومی" و مادرخوانده اش "آنیک" را درگیر می کند. رفته رفته مشخص می شود که این آگهی را "آنیک" بانوی سالخورده ای که نمی تواند خودش و جایگاهش را در جامعه ی آن زمان بازشناسد به روزنامه داده بوده است.
 بیضایی در این فیلم بر هویت زدایی از شهرها دست می گذارد و با کنار هم نهادن لوکیشن هایی از تهران قدیم و جدید بر آن است تا تاثیر این بیگانه سازی و هویت زدایی را بر شخصیت های فیلمش به تصویر بکشد.پیرزن فیلم در روزنامه آگهی می دهد و در آن آدرس محلی را می دهد (محله ی سنگلچ- گذر باغ دلگشا) که کودکی اش را در آنجا می زیسته و امروز اثری از آن به جا نمانده. او جوانی گم شده اش را می جوید، به دنبال مکان هایی است که از آن ها خاطره دارد. که او را ساخته اند. مگر غیر از این است که انسان با تجربیاتش ساخته و با خاطراتش سر پا می ماند.
این شاید همان مشکلی است که برای کسانی که جلای وطن می کنند نیز به صورت حادی پیش آید. حضور در مکانی که نمی شناسی اش و از آن تو نیست و تو را یاد چیزی یا کسی نمی اندازد. شهر را باید برای خودت بسازی. تجربه اش کنی قدم به قدم اش را. در کافه هایش بنشینی واین بودن ات را ثبت کنی. با روح اش ارتباط بگیری. با مردمانش بیامیزی وگرنه گم می شوی و خودت را گم می کنی و ... .

۳ نظر:

  1. نادر ابراهیمی هم ، در کتاب "بار دیگر شهری که دوست می داشتم" که در سال 1345 چاپ شده بود - 11 سال پیش از ساخت این فیلم - ، خیلی خوب ، این موضوع رو به تصویر کشیده...
    وقتی بعد از یازده سال برمی گرده و تغییرات گسترده ای رو میبینه و میگه :" " آلوچه باغ" خیابان ملل شده است . دوست داشتن در خیابان ملل چقدر مشکل است . گنجشک ها دیگر ابتدای خیابان را دوست ندارند... "

    پاسخحذف
  2. درسته. انتخاب خوب و به جایی بود از نادر ابراهیمی عزیز. ممنون
    من تو کوچه ها و محله های تهران که قدم می زدم و می دیدم چطور دارن خونه ها رو به سودای قیمت بالاتر می کوبن و از نو می سازن خیلی غصه می خوردم. غصه ی آدما، غصه ی خاطرات آدما و غصه ی افرادی که فردا خاطره ای ندارن و ... چی از این بدتر؟

    پاسخحذف
  3. مرسی ...خیلی خوب بود هوس کردم دوباره این فیلمو ببینم. من فکر می کنم خیلی وقتا با اینکه سالهای سال تو یه شهر زندگی می کنی باز حس می کنی هیچ چیز این شهر مال تو نیست انگار داره خیابوناشو آدماشو همه چیزشو بهت تحمیل می کنه!مثه یه متن می مونه که می ذارن جلوت تو فقط می خونی که به زور با یه جاهایش ارتباط برقرار کنی! ولی یه وقتایی می بینی با اینکه مدت کوتاهی جایی زندگی کردی (مثل تهران برای من!)خیابونایی هست که همیشه دلت برای قدم زدن توی دود و دمش تنگ می شه یا کافه ی که جای خالیشو تو همه عصرایی که دلت گرفته حس می کنی یه چیزای این شهر مال توئه چون تو اونو پیدا کردی و وارد زندگیت کردی .فکر می کنم به یه جای جدید وارد شدن مثله یه کاغذ سفید می مونه که خودت شروع می کنی به نوشتنش، سخته ولی بعدا هر دفعه که بخونیش از چیزی که ساختی لذت می بری!

    پاسخحذف